خواستگارا

بالاخره اتفاق افتاد.همون چیزی که با تمام وجود ازش فرار می کردم...توی یه عصر تابستونی.اومدن.یه خانم پیر که عمه اش بود و از همه هم بیشتر منو می پایید.با مامانش و خواهرش.خواهرش 5-6 ماه ازم کوچیکتر بود.اون وقت یه دخترم داشت.یعنی من انقدر پیر شدم و خودم خبر ندارم.یه خواهر دیگه هم داشت که اون هم تو شهر "ب" زندگی می کرد.مامان و باباش مث مامان بابای من مال شهر "ب" بودن و می شناختنشون و همین عاملی شده بود که نیومده تو دل مامان بابام جا باز کنند.مامانش با این که اییییین همه سال مشهد زندگی کرده بود هنوز با همون لهجه غلیظ شهر "ب" صحبت می کرد....آخرشم پسره رو ندیدم.دیدارمون به همون جلسه زنانه ختم شد.فرداش زنگ زدن اما من گفتم نه.پنج سال ازم بزرگتر بود.پنج سال واسه منی که با خواهرم هفت سال و با داداشم ده سال اختلاف سنی داشتم خیییییلیه.همیشه دلم می خواسته با همسن و سالام بپرم و البته یه سری دلایل دیگه که الان از حوصله ام خارجه بگم....بابام ناراحت شد از این که ردشون کردم.خیلی هم ناراحت شد.دو روز باهام قهر بود.اما خب چیکار کنم...شاید هم این سن و ... بهانه بود.چون اصلا علاقه ای به ازدواج ندارم...اصلا و ابدا...من همیشه خودم بودم و خودم.هیچ وقت نتونستم حضور خودمو کنار یکی دیگه تصور کنم.تصورش واسم سخت بوده....اصلا حوصله رفت و آمد و ریخت و پاشای الکی مراسم عروسیو که همشم پای خانواده دختره ندارم....اصلا چرا باید ازدواج کنم....خیلی حرفای دیگه که نشد به بابام و خواهرم که ازم ناراحت بودن بزنم....فقط اینو می دونم که همیشه تنها بودم و هیچ وقت هم فکر نکنم بتونم کسیو به خلوتم راه بدم.یا این که بتونم خودمو تو خلوت کسی جا کنم....فقط امیدوارم این آینده نیاد و تفاوت های من با آدمای معمولی بیشتر از این معلوم نشه....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.