بازار کار

با این وضع بازار کار آدم افسردگی نگیره عجیبه.مخصوصا اگه دختر باشی و هرجایی نتونی بری.اونم با این شرکت های خصوصی که ماشالا دیگه انقدر خصوصی ان که تو خونه یا واحد  آپارتمانی کار می کنن....دوست دارم برم سرکار و تجربه های جدید و کشف کنم.با این که می دونم بودن با آدما مثل همیشه معذب و عصبی ام می کنه اما از این که صبح تا چشمامو باز کنم قیافه بچه های دانشگاه بیاد جلو چشمام که دارن بهم دهن کجی می کنن دیگه خسته شدم.دوست ندارم دیگه به گذشته فکر کنم یا به عقب برگردم...دوست دارم پول دربیارم..زیاااااااد.....اون قدر که باهاش یه کوله پشتی خوشکل گرون بخرم....اون قدر که بتونم چندتا از همسن و سالامو دور خودم جمع کنم و مهمونشون کنم تا لااقل به همین بهانه هم که شده از تنهایی دربیام...دوست دارم با پول خودم برم پیش مشاور چون می دونم که مشکل دارم.چون دوست دارم یکی باشه که جلوش راحت و اسوده از همه گذشته ام درد و دل کنم و اون گوش بده.از همه احساساتم براش بگم..از حس نا امنی ای که همیشه باهام هست .از این که چرا انقدر عجیب غریبم و برخلاف همسن و سالام هیچ علاقه ای به ازدواج ندارم....دوست دارم با پول خودم برم  پیش مشاور تا دیگه لاز م نباشه به کسی جواب پس بدم و واسش توضیح بدم که رفته بودم پیش مشاور و اون بهم چی گفت و من چی گفتم....در کل پول چیز خوبیه....تا ببینم خدا چی می خواد و من کی پولدار میشم...

خواستگارا

بالاخره اتفاق افتاد.همون چیزی که با تمام وجود ازش فرار می کردم...توی یه عصر تابستونی.اومدن.یه خانم پیر که عمه اش بود و از همه هم بیشتر منو می پایید.با مامانش و خواهرش.خواهرش 5-6 ماه ازم کوچیکتر بود.اون وقت یه دخترم داشت.یعنی من انقدر پیر شدم و خودم خبر ندارم.یه خواهر دیگه هم داشت که اون هم تو شهر "ب" زندگی می کرد.مامان و باباش مث مامان بابای من مال شهر "ب" بودن و می شناختنشون و همین عاملی شده بود که نیومده تو دل مامان بابام جا باز کنند.مامانش با این که اییییین همه سال مشهد زندگی کرده بود هنوز با همون لهجه غلیظ شهر "ب" صحبت می کرد....آخرشم پسره رو ندیدم.دیدارمون به همون جلسه زنانه ختم شد.فرداش زنگ زدن اما من گفتم نه.پنج سال ازم بزرگتر بود.پنج سال واسه منی که با خواهرم هفت سال و با داداشم ده سال اختلاف سنی داشتم خیییییلیه.همیشه دلم می خواسته با همسن و سالام بپرم و البته یه سری دلایل دیگه که الان از حوصله ام خارجه بگم....بابام ناراحت شد از این که ردشون کردم.خیلی هم ناراحت شد.دو روز باهام قهر بود.اما خب چیکار کنم...شاید هم این سن و ... بهانه بود.چون اصلا علاقه ای به ازدواج ندارم...اصلا و ابدا...من همیشه خودم بودم و خودم.هیچ وقت نتونستم حضور خودمو کنار یکی دیگه تصور کنم.تصورش واسم سخت بوده....اصلا حوصله رفت و آمد و ریخت و پاشای الکی مراسم عروسیو که همشم پای خانواده دختره ندارم....اصلا چرا باید ازدواج کنم....خیلی حرفای دیگه که نشد به بابام و خواهرم که ازم ناراحت بودن بزنم....فقط اینو می دونم که همیشه تنها بودم و هیچ وقت هم فکر نکنم بتونم کسیو به خلوتم راه بدم.یا این که بتونم خودمو تو خلوت کسی جا کنم....فقط امیدوارم این آینده نیاد و تفاوت های من با آدمای معمولی بیشتر از این معلوم نشه....