تجربه جدید و دلهره آور

دوران دانشجویی از دستشون راحت بودم.خیلی راحت به مامانم می گفتم که دارم درس می خونم و اون بنده خدا هم هیچی نمی گفت و رد می کرد.حتی سر همین آخریه که پارسال اتفاق افتاد خواهرم می خواست خون به پا کنه که تو چرا اینا رو راه نمیدی و فلان و بهمان.اما با همه فشارایی که بهم وارد کردن باز دوباره درس بهانه خوبی بود تا از زیرش در برم.اما دیگه کارساز نیست.اسفند درسم تموم شد.دیگه هیچ بهانه ای ندارم.....خیلی چیز مزخرفیه.خیلیییییی.یعنی یه مساله ای بود که از همون دوم سوم دبیرستان که واسه خواهرم می اومدن تو دلم  کلی ناراحت بودم....اما حالا قراره سر خودم بیاد و چاره ای جز تسلیم ندارم مث این که....وقتی می بینم همسن و سالام خیلی راحت با این قضیه برخورد می کنن و تازه با افتخارم درباره اش حرف می زنن.مث این که چاره ای جز تسلیم شدن نیست...باید از این حس غیر عادی بودن خارج بشم و حتی شده یه بارم تجربه اش کنم....

نظرات 2 + ارسال نظر
تبسم جمعه 26 تیر 1394 ساعت 21:46 http://tabasomshadi.blogsky.com

:) عزیزم
منم زمان دبیرستان همین حس رو داشتم بعدها بی تفاوت شدم. اما وقتی سی رو رد کردم. تازه دلم خواست ازدواج کنم.
این زندگی تو هست حق انتخاب داری طرف رو ببینی خوشت نیومد ردش کنی.

مگهان پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 19:24 http://Meghan.blogsky.com

واسه همه سخت و دلهره آوره ... واسه همه بدون استثناء
و ما تو خونوادمون ازدواج ها سنتی هستن ولی خیلی متفاوت اصلا خواستگاری و ... این مدلی انجام نمیشه اول از همه خونواده ها می بینن همو بعد بچه ها میرن چند باری بیرون و اگه خوششون اومد میگن بیان خونواده ها چندباری با هم رفت و آمد کنن ... یه کم سنتی ما گرایش به مدرنیته داره ؛)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.